هوا سرد بود و شهر شلوغ. دخترک در گوشه ای از خیابان ایستاده بود و فریاد می زد : گل ... گل... . کودکی از کنار او گذشت و با اصرار از مادرش خواست برایش گل بخرد . مادر نگاهی به دخترک انداخت و با بی اعتنایی گفت: آن طرف تر یک کتابفروشی است . برایت یک کتاب می خرم ... کتاب دخترک کبریت فروش