notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

وفا

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
 ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
 بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
 چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
 مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
 بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
 مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم  

هوشنگ ابتهاج

غم


من نخواهم کز غمش چیزی بکاهد 


که غمش بر دل من نور فزاید 


با یکی تیر غمش کرده نشانم 


هرگز از تیر غمش شکوه نشاید 


مرغ دل چونکه به پرواز در آید 


یاد او میکند و پر میگشاید 


پرده ها باشد به روی آن نگارم 


یاد او از رخ او پرده گشاید 


منکه از یاد رخش مینا به دستم 


ترسم این یادش به دل دیر نپاید

مینا محمودی 

کاش یکی پیدابشه


 کاش یکی پیدا شه خواب و گل تعبیر بکنه
به کویر آب بده تا اونا رو سیر بکنه
 کاش یکی پیدا شه با ابرا صمیمی تر باشه
نذاره بارون واسه باریدنش دیر بکنه
کاش یکی پیدا شه که دلش مث اینه باشه
 لااقل دعا واسه بقیه تاثیر بکنه
کاش یکی پیدا شه ‌آب بده به آدمای خوب
نکنه خوشبختیا تو گلوشون گیر بکنه
کاش یکی پیدا شه زندگی بده به کلبه ها
خونه ی شادی ها رو یه جوری تعمیر بکنه
کاش یکی پدیا شه که انقده مهربون باشه
که از آدمای بی ستاره تقدیر بکنه
کاش یکی پیدا شه دستا رو به همدیگه بده
دلای گسسته رو بیاره زنجیر بکنه
کاش یکی پیدا شه قانون سفر رو ببره
 نذاره دم ورودش کسی تاخیر بکنه
کاش یکی پیدا شه مرهم بذاره رو زخم عشق
پیش از این که عاشقی دلا رو دلگیر بکنه
 کاش همه پیدا بشیم به همدیگه کمک کنیم
کسی تنهایی نمی تونه دی و تیر بکنه 
 

مریم حیدرزاده

تکرار

شاید تکراری باشد

                 ولی

                گاهی ، بعضی چیزها

                      ارزش هزاران بار تکرار را دارند

                                تکرار می کنم ، تکرار می کنم : دوستت دارم...



نگاه نابینای بینا به زندگی

در بیمارستانی،دو بیمار،در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش که  کنارتنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر اجازه نداشت هیچ تکانی بخورد.بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست وتمام چیزهایی که از بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها وقوها در دریاچه شنا می کردند وکودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند.درختان کهن و آشیانه پرندگان به شاخسار های آن تصویر زیبایی را به وجود آورده بود همان طور که مرد این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقی اش چشمانش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و لبخندی که بر لبانش می نشست حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود.

هفته ها سپری می شد ودو بیمار با این مناظر زندگی می کردند.یک روز مرد کنار پنجره مُرد و مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تختش را به کنار پنجره منتقل کرد.مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظرزیبا را با چشمان خودش وبه یاد دوستش ببیند همین که نگاه کرد باورش نمی شد چیزی را که می دید غیر قابل قبول بود،یک دیوار بلند،فقط یک دیوار بلند!همین! مرد حیرتناک به پرستار گفت : که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد،پس چی شده...؟!

پرستار به سادگی گفت :ولی آن مرد کاملا نابینا بود!!!