notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

notitle

www.nitrojen.tk * www.notitle.tk

دخترک



هوا سرد بود و شهر شلوغ. دخترک در گوشه ای از خیابان ایستاده بود و فریاد می زد : گل ... گل... . کودکی از کنار او گذشت و با اصرار از مادرش خواست برایش گل بخرد . مادر نگاهی به دخترک انداخت و با بی اعتنایی گفت: آن طرف تر یک کتابفروشی است . برایت یک کتاب می خرم ... کتاب دخترک کبریت فروش

مولانا


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو * پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو 

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو * ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت*آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو 

گفتم ای عشق من از چیز ِدگر می ترسم*گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو 

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت*سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد*در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو 

گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت میکرد*که نه اندازهِ توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است*گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو 

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد*گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو 

ای نشسته تو در این خانه ِپر نقش و خیال*خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو 

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست*گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو